یک.

این سفر، سفر عجیبی بود برام.

از ابتدا خدا خدا می‌کردم که تو کوپه ۸ نیفتم اون هم به خاطر کسایی که تو کوپه بودن که همچین ظاهر الصلاح نبودن.

بدن‌ها پر خال‌کوبی و قیافه‌ها هم که شرارت ازشون می‌باره!

طی اتفاقاتی مجبور شدم جام رو عوض کنم بیام کوپه ۸.

دو.

در ابتدای کار می‌خواستم به مهماندار بگم که جام رو عوض کن و اگه جای دیگه‌ای داره، من رو بفرسته اونجا ولی نمی‌دونم چی شد که نکردم ولی پیش خودمون بمونه که اول رعب بدی تو دلم افتاد که اگه مشکلی پیش بیاد، احتمالاً این افراد اهل شرارت باشن!

سه.

با یکیشون که بچه شاه عبد العظیم بود، صحبت کردم.

بحث بر این بود که من چی می‌خونم و گفتم فلسفه و گفتگو ادامه پیدا کرد تا جایی که به بحث راجع به پول و قدرت رسید و همینطور گذشت و سیر اشتدادی خودش رو طی کرد به سمت چیزهایی که دست من نبود این سیر.

رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست

می‌کشد هرجا که خاطر خواه اوست

چهار.

این شخص با گوش‌واره و خال‌کوبی‌های سر تا سری که داشت حرف‌هایی می‌زد که دقیق بودن ولی چون فلسفه و عرفان نخونده بود، نمی‌تونست برهانی و علمی بیانش کنه ولی حرف‌های دقیقی بود.

بحث بر این بود که انسان باید استاد ببینه و وقتی استاد ببینه درست تربیت میشه و حرف‌های زیادی رد و بدل شد درباره چیزهایی که فکرش رو نمی‌کردم مطرح میشه ولیکن...

پنج.

شماره‌م رو گرفت تا این ارتباط بیشتر و بیشتر بشه.

القصه که خدا بر همه ما رحم کنه که او رحمان و رحیمه.