با توجه به سوابقم در تدریس و اینا وقتی خودم رو دوباره در جایگاه تدریس تخیل میکنم، میفهمم که حال و حوصله شاگرد ندارم که از ابتدا بخوام بهش چیزی بگم بلکه بیشتر گوش شنوا میخوام تا شاگرد!
دوس دارم مطالب خودم رو کشکولی بگم و باقی روز به کنجی بخزم و از هوا تازه استفاده کنم.
دوست دارم خونهم ویلایی باشه با یک حیات(شما با ط بخوان برای من ت است) بزرگ که مرغ و خروس و گل و گیاه داشتهباشه.
صبح زود خروس خوان بلند شم نمازی بخونم و دلبر دامن گلی چایی شیرین با کره و پنیر و گردو مهمون کنه و صبح زود به مدرس برم و اندک ساعتی در مدرس باشم و نماز ظهر خوانده به منزل برگردم و مشغول حیات و درس بشم.
اگر که در همون کنج چپقی یا سیگاری روشن کنم چه بهتر و اگر هم نبود خالی از اشکاله.
الان ولی در خوابگاه، تک و تنها...