انا لله و انا الیه راجعون
خدایش بیامرزد.
از آخر شهادت را کسب کرد.
صبح جمعه...
انا لله و انا الیه راجعون
خدایش بیامرزد.
از آخر شهادت را کسب کرد.
صبح جمعه...
«سبزۀ خطّ تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مِهر گیاه آمدهایم»
ما طلبکار توایم حضرت صاحب منصب
به طلب از پی تو این همه راه آمدهایم
دو مصرع اول از برای حضرت حافظ رحمة الله علیه است و بیت بعدی از جانب بنده.
بنده که بزرگ نمیشوم، لااقل حرفهای گنده گنده بزنم و در جای بزرگان بنشینم.
میگذرد این چند روز هم
إمّا بالفرح و إما بالمُحزنة(از خودم است)
همین داستان تراژیک یا شاد کننده دنیا است که ما را در خود فرو برده.
آن یکی اندر پی لقمه نانی و آن یکی رقص کنان؛ هر دو لبه یک قیچیاند چون که قدر خود را در این یافتند که چنین باشند!
فرمود: بخورید تا زندگی کنید نه آن که زندگی کنید تا بخورید و این مطلب در اعلی مرتبه خود است...
یادم نمیآید کجا بود که خواندم داستان و احوال آن عارف را که گفت: اگر به قدری خرما و آب توان زندگی کرد، شایسته نباشد که انسان بر کسب بیش از آن حرص بزند!
گمشدهایم!
گمگشتگان...
درد فهم این گمشدگی آنچنان زیاد بود که برخی به دنبال رقص و آواز و ال اس دی رفتند و همه از یک سنخند!
ما گمشدیم...
قدری محیط بر این عالم شو تا ببینی چه میگذرد بر عالمیان!
شاید حقیقت چشم برزخی همین محیط شدن باشد، الله اعلم.
یک.
لا جبر و لا تفویض بل امر بین الأمرین
دو.
ما اصولاً اختیار گریزیم چون اختیار ما محل تلاقی بحر شر است و خیر، مرج البحرین یلتقیان.
ما به دنبال جبریم تا خود را از این اثنینیت نجات دهیم!
جنبه ضرورت ما، جنبه الهی ماست و جنبه تفویضی ما، جنبه حیرت و امکان و لا مرجح بودن!
سه.
استخاره میگیریم تا از این اختیار سر باز زنیم و بر آستان الهی سر بساییم و به حکم او تن دهیم و گاه حکم عقل را قبول نمیکنیم و دنبال استخارهایم!
چهار.
ما را به جبر هم که شده سر به راه کن
خیری ندیدهایم از این اختیارها
آخر آروغهای آکادمیسینها و شعبون بیمخهاشون اینه که این کارتن خوابها و فقیر و فقرا رو له کنیم و عقیم کنیم و بکشیم تا نهال توسعه به بار بشینه!
فرقی بین صحبتهای بزرگمهر حسینپور و حسین مرعشی و سعید لیلاز و اکبر هاشمی نیست فقط بسته به اوباش بودن طرف، بشین تبدیل به بتمرگ شده!
آقای حکیمی در مقدمه یکی از کتابهاشون اینطور نوشتند:
تقدیم به:
محرومان
محرومتر شدگان
هنوز محرومان
مال دنیا را نمیخواهم به من گریه بده
دخل و خرجت نوکرت کمتر که باشد بهتر است
با توجه به سوابقم در تدریس و اینا وقتی خودم رو دوباره در جایگاه تدریس تخیل میکنم، میفهمم که حال و حوصله شاگرد ندارم که از ابتدا بخوام بهش چیزی بگم بلکه بیشتر گوش شنوا میخوام تا شاگرد!
دوس دارم مطالب خودم رو کشکولی بگم و باقی روز به کنجی بخزم و از هوا تازه استفاده کنم.
دوست دارم خونهم ویلایی باشه با یک حیات(شما با ط بخوان برای من ت است) بزرگ که مرغ و خروس و گل و گیاه داشتهباشه.
صبح زود خروس خوان بلند شم نمازی بخونم و دلبر دامن گلی چایی شیرین با کره و پنیر و گردو مهمون کنه و صبح زود به مدرس برم و اندک ساعتی در مدرس باشم و نماز ظهر خوانده به منزل برگردم و مشغول حیات و درس بشم.
اگر که در همون کنج چپقی یا سیگاری روشن کنم چه بهتر و اگر هم نبود خالی از اشکاله.
الان ولی در خوابگاه، تک و تنها...
هر شئ وقتی آرام میگیرد که به موطن خودش برگردد.
بحثش را هم میتوان در طبیعیات یافت لکن حرف من چیز دیگر است!
این گمگشتگی همان عدم بازگشت به موطن اصلی و سکنی در غیر موطن او را آشفته نموده و همین شده که آن یکی لباس پاره بپوشد و دیگری در کوی و برزن عربده بزند.
آنکس که موطن خودش را بیابد، آرام است و به بودن او باقی آرامند ولی امان از گمراهان که موطن را گم کردگانند...
دایی پدرم بعد از مردن زنش که دو هفته پیش بود، تازه یادش افتاده که زنش نیست. مثلاً بعد از شصت سال یک روز صبح از خواب بیدار میشی و میبینی همه رفتن خونه خودشون، بعد تازه میفهمی که فاطمه دیگه تو آشپزخونه نمیچرخه.
در توئیتر نوشتهبود.
جهان رو دیدی؟ دیگه جایی برای صافی و یک رنگی نیست!
خود مردم تلون و رنگارنگ بودن رو دوس دارن چه در لباسهاشون و چه در اخلاقشون.
دیگه هیچی مثل سابق نیست!
قبلنا تلویزیونها مابین دو رنگ سیاه و سفید رو نشون میدادن و الان ۱۴ میلیون رنگ رو نشون میدن.
هیچی مثل سابق نیست!
الان دوس دارن همه چیزشون رو بقیه ببینن و مراقب دل اونی که ندارن نیستن.
دیگه اینجا جای زندگی نیست.
باید به ماه سفر کرد، همونجا که حتی زمینش هم نورانیه و همین دنیا ملوّن و رنگارنگ رو روشن میکنه که اگه اون نبود، رنگ هم معنایی نداشت.
باید بریم به ماه، سرزمین روشنایی و نور و سادگی...