«عالم به علم خود مبتهج است.»

این کلام از جناب فیض کاشانی رو دقت کنید:

اصل اللذة هى ادراک الملائم،

و الالم هو ادراک المنافى، و هما أیضا عند التحقیق یرجعان الى الوجود و العدم. لان الملائم للشیء ما هو خیر و کمال بالنسبة إلیه و المنافى له ما هو شر، و وبال بالقیاس إلیه و مآل الخیر و الشر کما دریت الى الوجود و العدم و مآل الادراک الى الاتحاد بالمدرک.

و اما الأمور الوجودیّة المولمة فانما ایلامها یرجع الى الاعدام کما اشرنا إلیه. و لو کانت وجودات بحتا لما کانت مولمة و کذا لو کانت اعداما بحتا لما کانت مولمة و کذا لو کانت اعداما بحتا لما امکن ادراکها اصلا - مع ان الألم أیضا من جنس الادراک و لکنه متعلق بالوجود المستلزم لعدم ما من حیث استلزامه له او بوجود العدم کما دریت.

انسان به خودی خود و فطرتاً به دنبال علم و دانشه و از اون چیزی که فراری و بی‌زاره جز نادانی نیست و کلٌ یرجع الی هذا و همه چیز به همین دانش بر میگرده که انسان هم علم و هم عالم و هم معلومه.

وقتی که جامعه‌ای یعنی میل فطری ابنای بشر که منظور اکثریت افراد یک منطقه است خواه زمانی و خواه مکانی به سمت غیر از ملایمات نفس خودش بره یعنی به دنبال اون لذت‌های فطری نره بی‌شک از انسان به همون نسبت فاصله گرفته.

«مع ان الألم أیضا من جنس الادراک و لکنه متعلق بالوجود المستلزم لعدم ما من حیث استلزامه له او بوجود العدم کما دریت.» بیان این مطلب هم در جای خود که درد کشیدن هم از جنس ادراکه ولیکن ادراکی که همراهی با عدم داره یا وجود عدم که از استلزامات ماهیته.