از جمله جاذبههای منزلی که در آن سکونت دارم این است که اگر ماشین نداشته باشم اصلاً امکان رفتن به داخل شهر نیست چون نه اتوبوسی میآید و نه وسیلهای برای رفتن به شهر هست!
از جمله جاذبههای منزلی که در آن سکونت دارم این است که اگر ماشین نداشته باشم اصلاً امکان رفتن به داخل شهر نیست چون نه اتوبوسی میآید و نه وسیلهای برای رفتن به شهر هست!
هو المحبوب
ما چه میدانیم واقعاً که عاقبت کار چه میشود!
همین لیلی و مجنون -که چهها برایشان نسراییدهاند- اگر به سر منزل وصال میرسیدند آیا تضمینی داشت که خوشبخت میشوند و یا مجنون روزی به لیلی نمیگفت که به خانه پدرت برگرد؟ و یا با اولین غذایی که گیسویی از گیسوان لیلی -که در مدحت آن و گرفتاری قلب به آن، غزلها سراییده شده- در آن بود، مجنون ببر درونش را آزاد نمیکرد؟ یا به اولین دمپایی خیس توالت، لیلی واکنش نمیداد که ای مجنون مگر ننهات به تو آداب مستراح رفتن را یاد نداده؟ و...
ما چه میدانیم!
پینوشت: البته که بنابر نقلی آن چه جناب مجنون به آن مبتلا بود فنای در لیلی بود تا آنجا که دیگر فارغ از خود لیلی شدهبود، الله اعلم.
استاد بزرگوارم نقلی میکردن از استادشون مرحوم سید جلالالدین آشتیانی که وقتی به محضر ایشون میرفتن، چایی که ایشون میخوردن به شدت سیاه بود که به گمانم این طور تعریف میکردن که اگه اون چایی رو مار میخورد، مار رو میکشت:)
امروز سیاقم بر این بود که چایی سیاه بخورم و الحمدلله به این نتیجه رسیدم که بسیار مفرح ذات و راحت روحه و در درس هم بسیار کمک میکنه و ان شاء الله این رویه رو برای رسیدن به افقهای روشن(با لحن فامیل دور) ادامه خواهم داد.
حق
بنشینم قدری رطب و یابس به هم ببافم!
استادی دارم که الحق علامه هستند در فلسفه؛ ایشان میفرمودند که در محله ما کسی نمیداند که من استاد فلسفه هستم و فقط بعضی میدانند که دانشگاه تدریس دارم و استاد صدایم میزنند و بعض دیگر که بخواهند خیلی احترام بگذارند آقای مهندس!
ای آقا چه روزگار عجیبی!
گفتهاند که میخواهند دانشگاه را این ترم تعطیل کنند و به گمانم فکر کنم به وزان یک بازنده در ورزش که فقط برای سلامتی ورزش میکند، من باید برای سلامتی درس بخوانم و قید دکتری را بزنم!
من دل خوشی از دانشگاه ندارم که بخواهم دکتری بخوانم ولی همان آقای دکتر شدن را دوست دارم که صد البته به درد سنگ قبر هم نمیخورد ولیکن دوست دارم دیگر!
دنیا را دارند کوچک میکنند!
کرونا
جنگ
و...
برای این موجود درندهتر از گرگ دیگر این حجم از اصناف انسانی نمیصرفد و جای آن داووس نشین و سگش را تنگ میکند!
بیلدربرگ و حلقه تصمیمگیران عالم...
انا لله و انا الیه راجعون
خدایش بیامرزد.
از آخر شهادت را کسب کرد.
صبح جمعه...
«سبزۀ خطّ تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مِهر گیاه آمدهایم»
ما طلبکار توایم حضرت صاحب منصب
به طلب از پی تو این همه راه آمدهایم
دو مصرع اول از برای حضرت حافظ رحمة الله علیه است و بیت بعدی از جانب بنده.
بنده که بزرگ نمیشوم، لااقل حرفهای گنده گنده بزنم و در جای بزرگان بنشینم.
میگذرد این چند روز هم
إمّا بالفرح و إما بالمُحزنة(از خودم است)
همین داستان تراژیک یا شاد کننده دنیا است که ما را در خود فرو برده.
آن یکی اندر پی لقمه نانی و آن یکی رقص کنان؛ هر دو لبه یک قیچیاند چون که قدر خود را در این یافتند که چنین باشند!
فرمود: بخورید تا زندگی کنید نه آن که زندگی کنید تا بخورید و این مطلب در اعلی مرتبه خود است...
یادم نمیآید کجا بود که خواندم داستان و احوال آن عارف را که گفت: اگر به قدری خرما و آب توان زندگی کرد، شایسته نباشد که انسان بر کسب بیش از آن حرص بزند!
گمشدهایم!
گمگشتگان...
درد فهم این گمشدگی آنچنان زیاد بود که برخی به دنبال رقص و آواز و ال اس دی رفتند و همه از یک سنخند!
ما گمشدیم...
قدری محیط بر این عالم شو تا ببینی چه میگذرد بر عالمیان!
شاید حقیقت چشم برزخی همین محیط شدن باشد، الله اعلم.